شب رفت و وداع با تو  پنهانی  شد
 رفتی و هر آنچه خوب می دانی شد
 حال من و آسمان  شبیه به هم  است
 حال  من  و او  همیشه  بارانی  شد
              *****
   آخر  نتوانست   دل  از  غم  بکند
   دل از غم یار خویش، یک دم بکند

   عمق تو کفاف دردهای او  نیست،
   رفته ست که چاه دیگری هم بکند
              *****
   ...و دائم  ازغم آلاله  می خواند
  به یاد عشق خود با ناله می خواند
    سرش را که درون چاه می برد
   فقط ازیاس هجدهساله می خواند











تاریخ : شنبه 92/2/21 | 5:26 عصر | نویسنده : جعفر | نظر

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!"
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم ...




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 10:11 صبح | نویسنده : جعفر | نظر

پیش از اینها

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او

هر ستاره،پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقشِ روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او ، آفتاب

برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خـــــدا ، در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان ، دور از زمین

بود ، اما در میان ما  نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم ، از خود ، از خدا

از زمین ، از آسمان ، از ابرها

زود می گفتند:این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی ،جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک ، دورت می کند

کج گشودی دست ، سنگت می کند

کج نهادی پای ، لنگت می کند

تا خطا کردی ، عذابت می کند

در میان آتش ، آبت می کند...

با همین قصه ، دلم مشغول بود

خواب هایم ، خواب دیو و غول بود

خوب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سر کشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم بارانِ گُرزِ آتشین

محو می شد نعره هایم ، بی صدا

در طنین خنده ی خشمِ خدا...

نیّت من ، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم ، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرســــــه

تلخ ،  مثل خنده ای بی حوصله

 سخت، مثل حلِّ صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرفِ فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه ، در یک روستا

خانه ای دیدم ، خوب و آشنا

زود پرسیدم : پدر ، اینجا کجاست؟

گفت: اینجا خانه ی خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی ، دست و رویی تازه کرد

 با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

خانه اش این جاست؟ این جا ، در زمین؟

 گفت : آری، خانه ی او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است

 مثل قهرِ مهربانِ مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر ما با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهریِ او هم نشان دوستی است...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی ، از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آ ن خدا  مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان درباره گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره ، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:

«پیش از این ها فکر می کردم خدا...»




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 10:4 صبح | نویسنده : جعفر | نظر

 

یک احساس زیبا

صادقانه میگویم حرف دلی بی ریا

 


بی بهانه میگویم مثل آنها ، همان قلبهای بی وفا ، بی وفایی نمیکنم

 


عاشقانه میگویم عشق من دوستت دارم

 


صادقانه گفتی دوستم داری ، عاشقانه عشق تو را باور کردم

 


از من خواستی تنها با تو باشم ، با احترام قلب تنهایم را به تو تقدیم کردم

 

 


گقتم این قلب مال تو ، همیشه وفادار تو ، هرگاه خواستی بگو تا شود فدای تو

 

 

از من خواستی به کسی جز تو دل نبندم ، میترسیدی روزی تو را ترک کنم

 



شاخه گل زیبای من ، پر پر نمیشوی هیچگاه در قلب من ، به عشق پاکمان قسم تنها

 


تو می مانی تا ابد در دل من

 

 

هیچگاه نمیگذارم دلتنگم شوی ، همیشه در دلت خواهم ماند ،

 

 

هیچگاه نمیگذارم دلگیر شوی همیشه در کنارت هستم ،هم با تو درد دل میکنم ،

 

هم میشنوم درد دلهایت را…

 

 


دوباره میرسیم به آن احساس زیبا ، همان حرف صادقانه ، همان حرف دل بی ریا

 

 


همان کلام عاشقانه ، همان احساسی که تنها نسبت به تو دارم ، آری عزیزم خیلی دوستت دارم

 

 


گفتی دلت میخواهد همیشه در کنارم باشی، آرزو داری سرت را بر روی شانه هایم بگذاری و آرام بخوابی ،

 


 

بیا عزیزم که من نیز بی قرارم ، آرزو دارم در کنارت همین شعر عاشقانه را برایت بخوانم…

 

 

فقط فقط واسه عشق خودم نوشتم 




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 6:5 عصر | نویسنده : جعفر | نظر


اما نمی دانم چرا این روزها  


از دوستان و آشنایان  


هرکس مرا می بیند


از دور می گوید:


این روزها انگار حال و هوای دیگری داری!


ولی باور کنید


رفتار من عادی است


من مثل هر روزم


با آن نشانی های ساده


و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی


مثل همیشه ساکت و آرام


فقط شاید کمی بیشتر از روزهای قبل مرده باشم!




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 5:56 عصر | نویسنده : جعفر | نظر


  • paper | فروش رپورتاژ آگهی دائمی | فروش بک لینک انبوه
  • فروش آگهی رپرتاژ | خرید رپرتاژ