نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حس جنون
به بچه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذت رؤیایت که بر تن کفی ام...
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از سعدی
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سرم مدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزه ام در گوشت
دوباره برمی گردم به امن آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ ...
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه
چشام دریای بـــارون ... زمان مارو جـــــدا کرده ... هوای سرده تنهایـــــی سر این بغضــــــو وا کرده ...
سیـــــاه میپوشم این روزا میشم هم رنگه شهر غـــــــم ... تو این روزا دلم میخواد بمیـــــرم پای تو هردم
واسه فهمیدن حالت باید دریـــــایی شه حالم باید از تشنـــــگی رد شم به این احساس میبالــــم ...
نــ ــه دیگه قصه ی مجنـــــ ـون . . . نــــ ـــه دیگه قصه ی لیـــ ــلی . . .
بچـــ ـه ها بونه میگیـــــــ ـرن . . . آخه تشنشونه خیـــــ ـلی . . . یـــــ ــه نفــــــــ ـر ســـــ ـوار اسبش . . . رفتـــــ ـه دنباله دواشـــون . . . گــــ ـرچه دشمن آب بستـــه . . . آب بیــ ـاره باز براشــــون . . . اما از وقتیـــ ـکه رفته حالا خیلی وقت گذشته . . . هرچی منتظـــ ـر نشستن دیگه هیچ وقت برنگشته... نـــ ـه توی قصه نه رویــ ـا نه تو زیبایی چهارفصل . . . هیچــــ ـکسی حتی نداره روی زیبـــ ـای ابوالفضـــل میــــ ـگن اون حریف نداره وقتی تو میــــ ـدون جنگه . . .میگن اون چشـــ ـای عباس دم ظهر خیلی قشنگه
می خواهم تنها باشم...
یاد گرفتم هیچ کس ارزش شکوندن غرورم رو نداره...
یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلش رو به یه بهونه ای بشکنم
یادگرفتم گریه هیچکس رو باور نکنم
یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم
یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم اما از کجا بگم از کی بگم...
میخوام همینجا دلمو بشکونمو خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه
تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه
توی این زمونه کسی نباید احساستو بدونه وگرنه اون تورو میشکونه
میخوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دوروبرش دیواری از سکوت و بی تفاوتی...
میخوام تنها باشم ...
وشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
وقتی دلت برای خورشید تنگ می شود، می توانی خود را به آبشار طلایی امواج آن بسپاری؛
وقتی دلت برای خودت تنگ می شود،می توانی در آیینه خود را بنگری...
اما....
وقتی دلت برای عطری،صدایی،رنگه نگاهی تنگ می شود چه می کنی؟
می توانی با بوییدن همان عطر،با شنیدن همان صدا و با دیدن همان رنگه نگاه، بر دلتنگی هایت
رنگ سپید دیدار را بزنی ؛ یا نه؟؟....
باید آن عطر ، آن صدا و آن رنگ را خارج از بعد زمان ؛
در همان احساس و همان لحظه بگنجانی؛ تا گلهای صورتی دلت شکفته شود...
اما از اینها گذشته وقتی دلت برای یاد کسی تنگ می شود ؛ چه می کنی؟
آیا با دیدن عکسش،با خواندن خاطره ای که در دفترچه ات برایت نوشته، با دیدن گلی که در یک
روز زیبا و آبی به تو داده و تو آن را لای برگهای دفترت خشک کرده ای،با بوییدن عطری که
همیشه از آن استفاده می کرده؛ می توانی ذره ای از وجود او را به اندازه ی قطره ای باران که
برصورتت چکیده است؛ زنده کنی؟ می توانی؟
.: Weblog Themes By Pichak :.