من به گلبرگ گل رز ننوشتم شعری
که مبادا خاری
ز تماشای کلامم بزند چشم تو را
من به روی تنه ی سروی سبزی ننوشتمکه مبادا زاغی یا که جغدی سر شوم
بنشیند لب بام دل ما
من به دیوار بلند سر ایوان ننوشتم شعری
که مبادا روزی
بخورد تیغ کلنگی و بشکافد دل ما
من فقط در دل خود بنوشتم
که تو را مثل خدا می خواهم
و از این می ترسم
که مبادا خاکم گل سرخی شودو تو را چشم زند خار تنش
یا که سروی سر سبز
روید از خاک من و
جغد شومی بنشیند لب بام دل تویا که خشتی شوم و
لبه ی تیغ کلنگی بخورد بر دل تو
من از ان می ترسم!!
تاریخ : سه شنبه 92/2/24 | 12:19 عصر | نویسنده : جعفر | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.