داستان من و تو
از آنجا شروع شد
که پشت شیشه بیجان مانیتور
به هم جان دادیم
با دکمههای سرد کیبورد،
دستهای هم را گرفتیم و گرمایش را
حس کردیم...!!
با صورتکها
همدیگر را بوسیدیم
و طعم لبهایمان را چشیدیم...!!
آهنگی را همزمان با هم گوش کردیم و اشک ریختیم...!!
شب بخیرهایمان
پشت خطهای موبایلمان جا نمیماند...!!
امروز داستان برگشته...
آغوشهایمان واقعی،
بوسههایمان حقیقی،
اما
با این تفاوت که دیگر من و تو نبودیم،
هرکداممان یک "او " داشتیم ...
پشت شیشه سرد مانیتورم،
دلم لک زده برای یک صورتک بوسه...!!
لک زده برای یک آهنگ همزمان...
لک زده برای یک شب بخیر...
لک زده برای........
پـُـشـتـــْ ایــنــ بـُـغـضْ …
بیـــدى شــکــسـتـه اســتــْ
کــه خیــآلــ مى کـَـرد بـا ایـنــ بــآدهــآ نــمى لـَـرزدْ …
ای خدا پر جرم و تقصیر آمدم بر گناه ها گشته زنجیر آمدم
کاش با تو پیش از این بودم رفیق ای خدا دیر آمدم دیر آمدم
معصیت خانه خرابم کرده اس قافل از روز حسابم کرده اس
به فریادم برس بین که شیطان انتخابم کرده است
من تو را با رحمتت بشناخته ام خویش را در دامنت انداخته ام
هر چه سرمایه به من دادی ، خدا در جوانی جملگی را باختم باختم باختم
بعد از تبادل اسرا، حالا نوبت جنازهها بود. قرار شد حتی استخوانهای شهدا را تحویل بدهند. عراقیها رفتند سراغ قبرها. یکی شان هم قبر محمدرضا بود. مشغول شدند و با بیل و کلنگ خاکها را کنار زدند، امابیچاره ها ، بیچاره بودند در کفرشان ، بیچارهتر شدند.
محمدرضا صحیح و سالم بود. به فکر چار تکه استخوان بودند و حالا بدن محمدرضا سالم بود. موهایش، پوستش، مژهاش، زخم تنش...، انگار محمدرضا همین چند دقیقه پیش شهید شده
عکسها و مدارک را مطابقت کردند اما قبر قبر محمدرضا بود و جناره سالم سالم
دشمن به یقین رسید در کفر و جهنم رفتنش. خبر به گوش صدام رسید. دستور داد جنازه را تحویل ندهند. آبرو که نداشت ولی محمدرضا رسواترش میکرد . سه ماه محمدرضا را (به دستور صدام) زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند تا شرمندة مولایش موسی بنجعفر(ع) نباشد . هیچ اتفاقی نیفتاد . پودر تجزیه روی بدن و صورت محمدرضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط کمی تغییر کرد. سفید بود رنگش. سبزه بامزه شد. بدبختی و شقاوت شده بود خوره و به جانشان افتاده بود. صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرک داشت. مجبور شدند که محمدرضا را تحویل بدهند؛ «و مکروا مکروالله والله خیر الماکرین».
شهیـــــــــــــد محمــــــــــدرضا شفیعــــــــــــِی
همیشه از حرمت، بوی سیب می آید
صدای بال ملائک، عجیب می آید!
سلام! ضامن آهو، دلِ شکستهِ ی من
به پای بوس نگاهت، غریب می آید
طلای گنبد تو، وعده گاه کفترهاست.
کبوتر دل من، بی شکیب می آید
برات گشته به قلبم مُراد خواهی داد
چرا که ناله «امّن یُجیب» می آید ...
.: Weblog Themes By Pichak :.