سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرا که میشناسی؟؟؟؟؟

 

کسی شبیه هیچکس...

 

لابه لای نوشته هایم که بگردی پیدایم میکنی

 

اگر نوشته هایم را بیابی منم همان حوالی ام

 

حرف های نگفته بسیار دارم

 

حرفهایی که نباید زده شوند باید خورده شوند درست مثل تنقلات روزانه ات

 

وفریاد هایی که باید در گلو محکوم به حبس ابد شوند

 

ولبخند هایی که شاداب نشانم دهند...

 

میخندم تا یادم نرود تظاهر بهترین کار است...

 

تا یادم بماند که دیگران مرا خندان میخواهند

 

میترسم از آن روی خودم که سگ نیست اما اگر بالا بیاید به هیچ سکوتی

 

قناعت نمیکند

 

میترسم از همین حرف ها که از دستم در میروند و میزنمشان

 

میترسم از خوبم هایی که مدام تحویل میدهم

 

میترسم از این همه که هستم و به رویم نمی آورم

 

میترسم از خودم...خودی که رامش کرده ام...

 

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

 

زندگی خواهم کرد به جرم بودن

 

  بودنی که هرگز طرفدارش نبوده ام

 

اما تا به کی به جرم بودن باید زیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

من مرده ای بیش نیستم

 

دیگر روحی برایم باقی نمانده

 

میخواهم بخوابم....رویای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ

 

میگویند خاک سرد است

 

ولی برعکس آغوش گرمی دارد برای من

 

منی که سرد زندگی کرده ام

 

برایم فرقی نمیکند این روزهایم را چگونه قربانی کنم

 

من دیگر تکرار نمیشوم  ...

 

دیگر نمینویسم ....تا ســـــــــــــــــــــکوت را بیاموزم

 

نوشته هایم به همین راحتی که میخوانی نیست...باور کن

......................................

 

 

ازکنار گورستان رد میشدم

 

نگاهم به سنگ قبر ها بود

 

دنیای زنده ها و مرده ها باهم تنها یک تفاوت دارد

 

صدای سکوت زنده های مرده

 

و صدای فریاد مرده های زنده

  

راستی کداممان مرده ایم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

......................................

 

امشب بـــاز دیوانگی ام بالا زده

نه سـکـــــــــوتـــــــــــ

نه موسیقی

هیچ چیز


این دیوانگی رو تسکین نـــمیدهــد....




تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 11:35 صبح | نویسنده : جعفر | نظر

امروز ، چرکنویس ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ با توبودنند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی بغض ِ من تر شد!
می بینی... 

 

دوستت دارم

 

تا بی نهایت....

 




تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 9:55 عصر | نویسنده : جعفر | نظر

 

وقتی میان این همه صدای انتظار فقط می نشینیم

همه چیز دل سوز ما می شود

گاهی دنیای اطراف خویش را قوطی کبریتی میبینی

که می توانی کل آن دنیای کاغذی را آتش بزنی

شاید بعد از اینکه آتش زدی فرار کنی شاید بمانی

ولی میان آن نرده های سبز دیگر آرام نمیگیری

بی تفاوت از کنار تابلو ایست نیز میگذری

دیگر صداقت گدای کوچه را با کسی عوض نمی کنم

نه در بحبوحه اصرار ها نه در گاه سکافه خیال ها

وقتی کوچک می شوی در مقابل این کوچکی ها

از متن هر چه یاد




تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 9:19 عصر | نویسنده : جعفر | نظر

  

باز هم آمدی تو بر سر راهم

آی عشق میکنی دوباره گمراهم

دردا من جوانی را به سر کردم

تنها، از دیار خود سفر کردم

 

دیریست قلب من از عاشقی سیر است

خسته از صدای زنجیر است

                                                       ****

 دریا اولین عشق مرا بردی

دنیا دم به دم مرا تو آزردی

 دریا سرنوشتم را به یاد آور

دنیا سرگذشتم را مکن باور

                                      من غریبی قصه پردازم

                                      چون غریقی غرق در رازم

                                      گم شدم در غربت دریا

                                       بی نشانو بی هم آوازم

 

 می روم شب ها به ساحل ها

 تا بیابم خلوت دل را

روی موج خسته دریا

 مینویسم:اوج غم ها را




تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 9:12 عصر | نویسنده : جعفر | نظر
گل زیبا به پروانه چنین می گفت:
فرار نکن ببین چقدر سرنوشت ما با یکدیگر فرق دارد! من در جای خود می مانم و تو می روی. نگاه کن ما چقدر به یکدیگر علاقه داریم؟ ما دور از آدم ها زندگی می کنیم. آن قدر به هم شباهت داریم که مردم می گویند هر دوی ما گل هستیم ولی افسوس تو آزادی و من اسیر زمین هستم چه سرنوشت وحشتناکی؟!
چقدر دوست داشتم می توانستم پرواز تو را در آسمان ها با نفس خود عطر آگین کنم ولی تو دور از من از میان گلهای دیگر فرار می کنی و من باید در جای خود بایستم و چرخیدن سایه ام را زیر پاهایم تماشا کنم.
تو می گریزی و باز می گردی و عاقبت به جای دیگر می روی تا بهتر بدرخشی و برای همین است که هر روز صبح تو مرا گریان می بینی!

آه برای این که عشق ما پایدار بماند ای پادشاه من یا تو هم مثل من ریشه بگیر یا مرا هم مثل خودت بال بده!




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 10:20 عصر | نویسنده : جعفر | نظر


  • paper | فروش رپورتاژ آگهی دائمی | فروش بک لینک انبوه
  • فروش آگهی رپرتاژ | خرید رپرتاژ