سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچ کس اشکی برای ما نریخت          هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزیست حالم دیدنیست              حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل میزنم                 گاه بر حافظ تفال می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت                 یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم




تاریخ : جمعه 90/6/18 | 2:54 عصر | نویسنده : جعفر | نظر

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفری صدا کردم

تمام شب را برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

  تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید . با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین تمنای دلم گفتی

:

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود اخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را بر روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی؟

نمی دانم چرا ! شاید خطا کردم

تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم تا کجا ! تا کی ! برای چه ؟

  ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه بارید 

و بعد از رفتنت یک قلب رویایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشککی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد

  و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایش خیس باران بود

و بعد از رفتن تو انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت. کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را عبور خود نخواهی برد

  هنوز آشفته چشمان شیدای و زیبای توام

برگرد

  برگرد

و ببین که سرنوشت انتظار من تنها چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت پنجره آرام و زیبا گفت

:

تو هم در پاسخ بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

  کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غضه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز




تاریخ : جمعه 90/6/18 | 1:5 عصر | نویسنده : جعفر | نظر

 

باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه دلتنگی اسیرم.
باز دلم از دنیا و از این زندگی گرفته است.سهم من در این لحظات تلخ دو چشم خیس است و یک قلب شکسته.قلبی شکسته که دیگر هیچ امیدی به زندگی دوباره ندارد.
احساس تنهایی میکنم ،احساس میکنم تنهایی دوباره جای خالی عشق را با
حضور سردش پر کرده است، تمام نگاهم به قاب عکست است.  تو را میبینم و حسرت آن روزهای شیرین با هم بودنمان را میخورم. و دوباره چشمهایم مثل همیشه بهانه تو را میگیرند.چه یادگاریهای تلخی را از عشقمان برجا گذاشتی. دو چشم خیس ، یک قلب شکسته و نا امید، چند خاطره تلخ ، یادگاری از عشق تو بود ای بی وفا.دلم خیلی گرفته ، اینبار دیگر کسی نیست که دلم را با حرفهایش آرام کند، با من درد دل کند و به من امید و دلگرمی بدهد، دیگر کسی نیست که با دستان مهربانش اشکهای مرا از گونه هایم پاک کند و مرا نوازش کند، تنها خودم هستم، دل پر از دردم است و یک بغض کهنه در گلویم. هوای دلم ابری است و دلگرفته ،کاش دلم بارانی میشد تا از این حال و هوای تلخ بیرون بیایم. کجایی ای یار بی وفایم ، کجایی که زندگی بدون تو یک کاووس است.
دلم بدجور هوایت را کرده است ، چرا رفتی، رفتی و دلم را با خود نبردی.
رفتی اما بدان که اینجا تنهاتر از من دیگر هیچ تنهایی نیست .رفتی اما بدان که دیگر در این دنیاهیچکس مثل من دیوانه وار تو را دوست نخواهد داشت. هنوز هم چشمهایم از دوری تو بارانی است، و هنوز هم تو با همه بی وفایی ها و سنگ دلی هایت برای من مقدس و عزیزی.تو لیاقت این قلب شکسته مرا داری و خواهی داشت.و باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه درد نگفته در دلم اسیرم.
کاش بودی و با من درد دل میکردی ، کاش بودی و مثل گذشته به من امید میدادی.
مرا با ان صدای مهربانت آرام میکردی ، مرا با آن کلام رویاییت درمان میکردی.
همان کلامی که گویا مدتی است فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری.
اما من هنوز هم به تو میگویم آن کلام مقدس را : دوستت دارم عزیزم.
زندگی بدون تو همین است ، دلتنگی ، غم ، غصه ، گریه .زندگی بدون تو همین است ، یک دل ابری و گرفته و یک عالمه درد در دل.همانی قلبی که با حضورت یک خانه سرخ و پر از صفا و صمیمیت شده بود اینک یک ویرانه شده ؛ که در آن ویرانه یک پنجره شکسته و بسته رو به خوشبختی
یک قاب شکسته از عکس تو و یک دنیا دلتنگی است.دلم بدجور گرفته است، دلی که دیگر حتی با بهانه های چشمانم نیز آرام نمی شود.چشمانم از من شاکی اند ، قلبم مرا نفرین میکند و دستانم تشنه  گرفتن دستان مهربان تو اند.




تاریخ : جمعه 90/6/18 | 12:52 عصر | نویسنده : جعفر | نظر

این را می نویسم برای انان که همیشه  خاموش یه این خانه می ایند و خاموش می روند. برای آنان که  آهسته و پیوسته این واژگان را می خوانند.

می نویسم برای خسته ترین نگاه های که بریده ،بریده می خوانند و هیچ نمی گویند..

از زندگی سیرم از حادثه لبریزم..

در انتهای شب از فردا گریزانم...

این پایان بودن را با هر که تقسیم کرده ام جز غم پشیمانی چیزی نمانده باقی...

برای من که به انتهای شب رسیده ام خدا هم مفهوم تازه ای دارد...

چرا  من غریبه را به مهمانی واژگانتان نمی برید . حتی چند خط ..

من به اشنای نامی هم قانعم...

این سکوت را  با سکوتت بشکن.....




تاریخ : جمعه 90/6/18 | 12:45 عصر | نویسنده : جعفر | نظر
بیصدا میروم هیوااااااااااااااااااا
صدایم را بشنو پیش از آنکه در حنجره خفه شود. پیش از آنکه دلت برای شنیدنش تنگ شود
احساسم را حس کن پیش از آنکه بمیرد
لحظه ای "فقط لحظه ای" به یاد من باش پیش از آنکه خاموش شوم. پیش از آنکه "تو" در سودای من باشی
با من مهربان باش پیش از آنکه دیار انتظارت را ترک گویم و دیگر نباشم چشم به راهت
اکنون که هستم مرا دریاب پیش از آنکه بعد از رفتنم دلت برایم تنگ شود
.
نفس های ساعت به شماره افتاده اند
دیگر ثانیه هایت به پایان رسید
پیش از آنکه غصه هایم برایت خنده آورترین باشند؛
می روم.
می روم؛
بی آنکه بدانی یک بغل از گل های خاطره دزدکی از باغچه ات چیدم و در کوله بارم گذاشتم
بی آنکه بدانی قلبم را در پیشگاه نگاه ناباورت، دزدکی در دستانت به امانت نهادم
اکنون من بی دلم و "تو" دو دل
روزگاران درازی بود که سودای "تو" را داشتم
دلم توان وداع ندارد، و اکنون می دانم باید دزدکی برای همیشه بروم. باید رخت برکنم از دلت، از یادت.
پاهایم یارای رفتن ندارند. کوله بارم پر است از خاطراتت
باید بروم بی آنکه لحظه ای باز ارغوانی های خاطرات لب پنجره را آبیاری کنم
مواظب امانتی من باش...
ملولم از این روزگار پریشان و نامرد
می دانم اگر دم زنم باز محکومم به کفران نعمت!
در دادگاه نابرابر عدلم تمامی جوارحم حاضرند:
قلبم را به صلابه می کشم، همانگونه که "تو" را بی رحمانه محکوم کردم
که عاشقت نباشد
لبهایم را می دوزم،
تا باز درد این دل شکسته را فریاد نکنند
دلم را می شکنم، دیگر تکه های چینی نازک خیالم را به هم نمی دوزم
تا مبادا دلم باز برایت حتی ذره ای تنگ شود
آوایم را خفه می کنم
تا باز "تو" را فریاد نکند
چشمه ی اشکم را می خشکانم
تا مبادا به یادت باز جوشیدن گیرد
دستانم را می بندم
که باز تمنای "تو" را نکنند
قلمم را می شکنم
که باز بر تن خسته ی کاغذ از "تو" ننویسند
که باز فاصله ها را یک به یک خط نزنند
دیگر ننویسند: دوستت دارم
و پای بر همه ی احساساتم می گذارم
یش از آنکه به دست "تو" محکوم شوم
روزگار نامهربانیست، می دانم
ممحکومم به فراموش کردن
به خاموش شدن
می گویند خاک سردی می آورد
می دانم به زودی در گورستان خاطرت از بن محو می شوم
آسوده باش. بی صدا می روم. رها تر از همیشه



تاریخ : جمعه 90/6/18 | 11:53 صبح | نویسنده : جعفر | نظر
       



  • paper | فروش رپورتاژ آگهی دائمی | فروش بک لینک انبوه
  • فروش آگهی رپرتاژ | خرید رپرتاژ